کم کم حس می‌کنم وارد یه دوره گذار شدم؛ بین نوجوانی و بزرگسالی. انگار که از اون حس مرکز جهان بودن، عطش رسیدن به رویاها، تفاوت داشتن با کل بشریت و لبریز بودن از احساسات و افکار می‌رسی به یه حالتی از ناچیز بودن. یهو می‌فهمی اونقدر هم مهم و متفاوت نبودی، اونقدر هم قدرت نداشتی روی سرنوشتت. شدی یه نسخه مشابه و حتی شاید بدترکیب‌تر از رفتارها و خلأهای پدر و مادرت؛ همون‌هایی که توی نوجوانی شرور داستان زندگیت بودن، همون‌هایی که مدام نقدشون می‌کردی و قسم می‌خوردی هرگز مثل اون‌ها نمی‌شی چون ننگی بالاتر ازش نبود. آرزوهات از دنبال کردن هنر و موسیقی و ادبیات یا بهترین شدن توی فیلد مد نظرت تبدیل می‌شه به داشتن یه کار ثابت و حقوق بخور نمیر و شاید یه سرپناه که بتونی طبق سلیقه خودت چهارتا بشقاب چینی‌ای رو که از سمساری گرفتی داخل کابینت‌هاش بچینی. همینقدر نمور و به درد نخور. همینقدر مایه خجالت و سرافکندگی. بهرحال، این شتریه که دم خونه هر کسی می‌شینه. ولی شاید این برای من بهتر باشه؛ چون از دست و پا زدن خسته شدم. بذار با تمام وجود زشتی و بی‌خود بودن، معمولی و بازنده بودن رو در آغوش بکشم. بذار امیدوار باشم یه روز فرزند من یا خودم در زندگی بعدی تمام دنیا رو تحت تاثیر قرار می‌ده. برای منِ امروز، همینکه با هر بار دیدن خودم در آینه حسی به جز انزجار از دهنم بیرون بریزه کافیه. اینکه بدونم یکی، یه جایی اون بیرون دوستم داره.